شعری از حضرت علامه حسن زاده آملی
در آمدیم ز پندار ناصواب ای دوست گذشته ایم ز اوهام شیخ و شاب ای دوست
ندیده ایم در اهل زمانه صدق و صفا بریده ایم از این دیو ددمآب ای دوست
به صورت بشری آدمیّ و در سیرت بسان بیشه انبوه از دوابّ ای دوست
سراب را به گمان این که آب حیوان است سراب می طلبیدیم با شتاب ای دوست
به حقّ ساقی خمخانه شراب طهور مدار تشنه ام از کوثر شراب ای دوست
سخن ز ذرّه چه گویم ز ذرّه پروریت شده است ذرّه تو رشگ آفتاب ای دوست
تراب تست که در دستگاه قدس ازل شده است حامل اسرار بوتراب ای دوست
ز حمل بار امانت اگر چه تن خسته است به« ن والقلم» است لوح دل کتاب ای دوست
اگر نه رفع حجاب از کتاب می شاید چرا کتاب تو گردید بی حجاب ای دوست
اگر نه جدولی از بحر بیکران وجودیم چگونه وهْب و خطاب است و اتّهاب ای دوست
ز عشق و شوق عطایای تو غزلخوانم که شکر موهبت تست بیحساب ای دوست
حَسَن تویی و حَسَن را حَسَن نما کردی عنایتی است که فرمود آن جناب ای دوست
حضرت علامه حسن زاده آملی حفظه الله