یکى از آثار قلمى این خدوم علم حسن حسن زاده آملى، کتابى به نام دروس معرفت نفس است که به نظم و نضد خاصّى، بالفعل حاوى یکصد و پنجاه و سه درس است که سالیانى براى عزیزانى طالب کمال، تحریر و در محضر انس و قدس آنان تقریر و تدریس مىشد.
عصاره و خلاصه بسیارى از مطالب دروس معرفت نفس را به صورت «اصل» درآوردهایم که اگر گاه نیاز پیش آید، از این اصول یادآور شویم:
اصولی درمعرفت نفس
اصل ۱. هرچه هست، وجود است.
اصل ۲. هرچه پدید آمده، از وجود پدید آمد.
اصل ۳. نیرویى داریم که در مىیابد و تمیز مىدهد.
اصل ۴. سراى هستى بىحقیقت و واقعیّت نیست؛ بلکه حقیقت و واقعیّت دارد؛ بلکه عین واقعیّت است.
اصل ۵. حقیقت و واقعیّت هرچیز هستى است.
اصل ۶. واسطهاى میان وجود و عدم نیست.
اصل ۷. هستیها با هم بىپیوستگى نیستند؛ بلکه هستیها با هم پیوستگى دارند.
اصل ۸. آنچه اتفاقى نیست هدفى دارد و رفتار او بیهوده نیست.
اصل ۹. هر آنچه از حرکت به کمالى مىرسد، آیینى دارد.
اصل ۱۰. علم وجود است.
اصل ۱۱. حرکت در چیزى است که فاقد کمالى باشد.
اصل ۱۲. موجودى که کمال مطلق است، حرکت در او متصوّر نیست.
اصل ۱۳. حرکت فرع بر احتیاج است (تلفیق این اصل با اصل ۱۱: حرکت در چیزى است که فاقد کمالى باشد. پس حرکت فرع بر احتیاج است).
اصل ۱۴. هر چه که غایت و کمال متحرّکى است، برتر و فراتر از آن متحرّک است که حرکت ناقصى به سوى کاملى است. پس موجودات متحرک را درجات مراتب است.
اصل ۱۵. اگر سلسله موجودات منتهى به موجودى شود، باید آن موجود غایت غایات و کمال کمالات و نهایت منتهاى همه هستیها باشد و مادون او همه محتاج او، و در وى حرکت متصوّر نبود.
اصل ۱۶. هر موجودى در حدّ خود تامّ و کامل است؛ تامّ و اتمّ و کامل و اکمل از قیاس پیش مىآید.
اصل ۱۷. هیچ چیز در حدّ خود و در عالم خود شرّ و بد نیست؛ ولى قیاس و نسبت با این و آن که به میان آمد، سخن از شرّ و بد به میان مىآید.
خلاصه دو اصل اخیر: هیچ موجودى در حدّ خود، نه ناقص است و نه شرّ.
اصل ۱۸. نطفه و مربّى و اجتماع و معاشر از اصولىاند که در سعادت و شقاوت انسان دخلى بسزا دارند.
اصل ۱۹. حرکت: خارج شدن موضوعى است از فقدان صفتى و کمالى به سوى وجدان آن کمال و صفت به طور تدریج و وجود هرجزء بعد از جزء دیگر. و خلاصه، حرکت عبارت است از خروج شىء از قوّه در امرى به فعل تدریجا.
اصل ۲۰. براى متحرّک باید مخرجى باشد که وى را از نقص به در برد و به کمال رساند.
اصل ۲۱. ما با حرکت و در حرکت و در جهان حرکتیم.
اصل ۲۲. کتاب و آموزگار از وسائل و معدّاتاند، دانش دهنده دیگرى است.
اصل ۲۳. آن گوهرى که به لفظ «من» و «أنا» و مانند اینها بدان اشارت مىکنیم، موجودى غیر از بدن است.
اصل ۲۴. انسان از مرتبه نفس تا مرحله بدنش یک موجود متشخّص ممتدّ است؛ و به عبارت دیگر انسان موجود ممتدّى است که از مرحله أعلى تا به انزل مراتبش همه یک شخصیّت است.
اصل ۲۵. جمیع آثار بارز از بدن همه از اشراق و افاضه نفس است. «شیخ رئیس ابو على سینا گوید: مردم از جذب آهن ربا آهن را تعجّب مىکنند، و از جذب و تصرّف و تسخیر نفس مر بدنشان را بىخبرند.»
اصل ۲۶. آن گوهرى که به لفظ «من» و «أنا» و مانند اینها بدان اشارت مىکنیم، به نامهاى گوناگون خوانده مىشود؛ چون: نفس، و نفس ناطقه، روح، عقل، قوّه عاقله، قوّه ممیّزه، روان، جان، دل، جام جهاننما، جام جهان بین، و رقاء، طوطى، و نامهاى بسیار دیگر؛ ولى آنچه در کتب حکمت و السنه حکماء رواج دارد، همان پنج نام نخستین است.
اصل ۲۷. بدن مرتبه نازله نفس است.
اصل ۲۸. آن گاه کالبد تن، بدن نفس است که نفس در او تصرّف و بدان تعلّق داشته باشد و آثار وجودیش را در او پیاده کند.
اصل ۲۹. نفس را هردم در کشور وجودش شئون بسیارى است که هیچ شأنى او را از شأن دیگر باز نمىدارد.
اصل ۳۰. در میان انواع موجودات صاحب قوا و استعداد و هوش و بینش، انسان را که با آنها مىسنجیم مىبینیم که وى از همه آنها باهوشتر و زیرکتر است؛ پس جوهر انسان از جنس جواهر آنها برتر و شریفتر است.
اصل ۳۱. نفس ناطقه بسان درختى است که جمیع قواى او شاخههاى اویند.
النفس فی وحدته کلّ القوى
و فعلها فی فعله قد انطوى
اصل ۳۲. قوّه مصوّره به تنهایى صورتگر نطفه نیست.
اصل ۳۳. فاقد شىء، معطى آن به دیگرى نتواند بود؛ و به عبارت دیگر: معطى کمال، خود باید أولا واجد آن باشد.
اصل ۳۴. طلب مجهول مطلق محال است.
اصل ۳۵. از آنجایى آمدیم که اوّل کار بود؛ زیرا چون علم مىآموزیم، پیشتر مىرویم.
اصل ۳۶. فکر حرکت نفس ناطقه است؛ از مطلب به مبادى و دوباره از مبادى به مطلب.
اصل ۳۷. وعاى علم وعائى است که به خلاف همه ظرفها هرچه علم در او بیشتر قرار گیرد، گنجایش او بیشتر مىگردد و براى تحصیل علوم بالاتر و بیشتر آمادهتر مىشود.
اصل ۳۸. علم را با وعاء او یک نحو سنخیّت است.
اصل ۳۹. نفس ناطقه و مخرج او از نقص به کمال، هر دو از موجودات ماوراى طبیعتاند.
اصل ۴۰. انسان بهترین طریق، بلکه تنها طریق براى پى بردن به جهان هستى است.
اصل ۴۱. مادّى قائل به موجودى حقیقى و واقعى به نام ماده است، بر خلاف سوفسطایى که قائل به حقیقتى نیست.
اصل ۴۲. مادّى مادّه را موجودى ازلى و ابدى و وجود آن را واجب بالذات مىداند.
اصل ۴۳. هر صورت معقوله، فعلیّت محض و مبرّاى از مادّه و اوصاف و احوال مادّه است.
اصل ۴۴. وعاء تحقّق صور معقوله، موجودى مبرّا از مادّه و اوصاف و احوال مادّه است.
اصل ۴۵. هر یک از قوّه خیال و صور خیالى را تجرّد برزخى است.
اصل ۴۶. هر یک از نفس ناطقه و مخرج او از نقص به کمال، موجودى وراى مادّهاند.
اصل ۴۷. هر فرد انسان را یک شخصیت و هویّت است که جمیع قواى او شئون همان هویّت واحده اوست، و همه آثار وجودیش از آن منبعث مىشود؛ اگرچه مظاهرش متکثّر است.
اصل ۴۸. هر متحرّک در حرکت خود به سوى چیزى مىرود که فاقد آن است تا از حرکت واجد آن شود و آن غایت و غرض اوست.
اصل ۴۹. شیئیّت شىء به صورتش است، نه به مادّهاش.
اصل ۵۰. تنویم مغناطیسى و نوم هردو از یک اصل منشعباند، و آن در حقیقت انصراف و تعطیل حواسّ ظاهره از تصرّف و دست در کار بودن به این نشأه طبیعت است.
اصل ۵۱. نفس ناطقه در همه حال از خویشتن آگاه و مدرک ذات خود و به خود داناست و هیچیک از حواسّ این چنین نیست.
اصل ۵۲. علم انسانساز است:
جان نباشد جز خبر در آزمون
هر که را افزون خبر جانش فزون؛
تو همان هوشى و باقى هوش پوش.
اصل ۵۳. قوّه متخیله از شئون نفس است و تجرّد برزخى دارد، و در خواب و بیدارى بیدار و آگاه است، و دستگاه عکّاسى و صورتگرى نفس ناطقه است.
اصل ۵۴. نفس ناطقه و مخرج او از قوّه به فعل، عارى از مادّه و احکام آناند؛ یعنى هر دو از عالم غیباند و صرف حیاتاند، و حیات همان شعور و آگاهى است.
اصل ۵۵. اشباحى که در عالم رؤیا مىبینیم مطلقا پدید آمده از انشاء و ایجاد نفس و قائم به اویند، و همه ابدان مثالى برزخىاند.
اصل ۵۶. همه آثار وجودى انسان اطوار ظهورات و تجلّیات نفس است، و قوام بدن به روح و تشخّص و وحدت و ظهور آثارش از اوست.
اصل ۵۷. سعادت این است که نفس انسان در کمال وجودیش به جایى برسد که در قوام خود به مادّه نیاز نداشته باشد و در عداد موجودات مفارق از ماده درآید و بر این حال دائم و ابد باقى بماند.
اصل ۵۸. روح انسان، خواه در مقام خیال باشد و خواه در مقام عقل، پس از ویرانى بدن تباه نمىشود.
اصل ۵۹. همه مدرکات انسان وراى طبیعت است.
اصل ۶۰. هرچه بلا وضع است ممکن نیست در چیزى که با وضع است، حاصل شود.
اصل ۶۱. صورت علمیه مطلقا کلّى وجودى مجرّد و عارى از مادّه است و ظرف تقرّر و تحقّق او با او مسانخ، و علم وجودى نورى قائم به خود است.
اصل ۶۲. اسناد افعال صادره از انسان به بدن و اعضاء و جوارح مادّى وى، به مجاز است و حقیقة به نفس اسناد مىیابند.
اصل ۶۳. آنچه را که انسان ادراک کرده است، در صقع ذات خود یافته است، و آن معلوم بالذات اوست، و اشیاى خارجى که به نحوى از انحاء به واسطه و اعداد قوى و آلات ادراکى خود با آنها تعلّق و ارتباط یافته که از این ارتباط به کسب علم نائل شده است، معلوم بالعرضاند.
اصل ۶۴. مادّه تعلّق علّى بر نفس ناطقه ندارد بلکه معدّ حدوث اوست که نفس حدوثا جسمانى و بقاء روحانى است.
اصل ۶۵. هر یک از حواسّ واسطه و معدّ نفس براى ربط و تعلّق به خارج اوست، و کار هریک احساس محسوسى مخصوص است و لا غیر که اصلا نمىدانند محسوس خارجى است یا نه و این حکم کار نفس است.
اصل ۶۶. مرگ فقط قطع علاقه نفس از طبیعت و مادّه بدن است، نه تباهى و زوال نفس.
اصل ۶۷. آنچه صورت شىء را مانع از عقل و عاقل شدن و همچنین معقول بالفعل گردیدن است، مادّهاى است که شىء مذکور در آن موجود است.
اصل ۶۸. الفاظ براى معانى اعمّ وضع شدهاند و روزنههایى به سوى معانى حقیقى اشیایند نه مبیّن و معرّف واقعى آنها، اعنى؛ معانى را آن چنان که هستند نمىشود در قالبهاى الفاظ درآورد که هرمعنى را در عالم خودش حکمى خاصّ و صورتى خاصّ است.
اصل ۶۹. دار آخرت عین حیات است، و موجودى که ذاتا حىّ است، محال است که ضدّ خود را بپذیرد؛ یعنى محال است که موت بر او عارض شود و یا خواب و پینگى بر او دست یابد.
اصل ۷۰. موجودى که حدوث بر او صادق نیست، موجودى ازلى و ابدى است که هیچگاه فناء و زوال در او راه ندارد.
اصل ۷۱. جسم آلى جسم زنده است؛ یعنى صاحب نفس است، و نفس مبدأ حسّ و حرکت به اراده است، و به تعبیر اعمّ که شامل نفوس ارضیه گردد، نفس کمال اوّل جسم طبیعى آلى ذى حیاة بالقوّة است.
اصل ۷۲. ناظم امور عالم مطلقا، یعنى تشکیل دهنده و به نظم آورنده آن، عقل است؛ یعنى موجودى که فعلیّت محض و عین حیات و علم و قدرت و مبدأ حیات و هرگونه کمال، و محیط به اشیاء از جمیع جهات آنها، و عالم به آنها پیش از تحقّق آنها است، هم علّت موجودات است و هم نهایت مطالب.
اصل ۷۳. طفره مطلقا چه در حسیّات و چه در معنویات، باطل و محال است.
اصل ۷۴. تشکیک در ماهیت راه ندارد.
اصل ۷۵. نور اسفهبد را که نفس ناطقه است، مقام فوق تجرّد است؛ یعنى او را مقام معلوم و حدّ یقف نیست که در نتیجه وحدت عددى ندارد.
این بود اصولى که در یکصد و پنجاه و سه درس کتاب دروس معرفت نفس آمده است و هراصل، عصاره و خلاصه بحث و فحصى است که تقریر و تحریر شده است.